ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

حس خوب مادری.....

توی این سالها هیچ وقت یادم نیست که از بچه دار شدنم پشیمون شده باشم توی این دو سه سال که میرم دانشگاه بارها شده که گفتم به خاطر محمدرضا این کار رو انجام نمیدم به خاطر پسرم فرصت فلان کار رو ندارم چون وقتم مال اونه یادم نیست که گفته باشم اگر اون نبود من میتونستم فلان کار رو کنم یا به فلان خواسته ام برسم....... این روزها مغزم خیلی خسته شده کارهای پایان ترم تلنبار شده و واقعا نفس گیره شب ها از کابوسی که میبینم اینکه نمیتونم پلانهامو ببندم بیدار میشم ، شب و نیمه شب پای لب تاب در حال ترسیمم و اون وقت این بین پسر کوچولوی دوست داشتنی اعلام میکنه که توی مدرسه جشن یلدا دارند و مربیش میگه که 100 گرم آجیل سهمیه ی محمدرضاجونه اونوقت منم که...
29 آذر 1391

بدون عنوان

کاش اینجا بودی همسرم کاش بودی و من و پسری با یک بوسه ، یک شمع و یک کیک تمام عشقمون رو بهت نشون میدادیم. عزیزم همسرم مرد من دعا میکنم سالهای سال زنده باشی سلامت باشی با عزت و سربلند باشی سایه سر ما باشی همراه من همدم من  .  . تولدت مبارک   ...
26 آذر 1391

بدون عنوان

امروز من و پسری رفتیم دکتر ، بدجوری سرما خوردیم . من که گوشهام سنگین شدن و پسری از بس سرفه کرده شده مثل لبو . هوا خیلی خیلی سرد شده ولی نمیدونم خدا چرا ما رو تا لب چشمه میبره ولی تشنه برمیگردونه خب خداجون چند تا دونه از اون برفها رو برای ما هم بریز دیگه ، خواهش میکنم ، فقط قوربونت خدا خواستی بریزی یه جوری باشه این کلاسهای منم تعطیل بشه ، باشه خداجونم؟!!(اینجا هر وقت برف اومده زندگی تعطیل شده ولی این که دانشگاهه ماست بعید میدونم هیچ جوری بشه درش رو بست) این دکتر محترم لطف کردن به من و پسری روی هم 5 تا شیشه اکسپکتورانت دادن ، حالا ببینین اوضاع ما چجوری هست.......آنتی بیوتیک ها که بماند . ولی من که به اینها بسنده نمیکنم برگشتنی ...
25 آذر 1391

بدون عنوان

همسری رفت................. الان بغض ندارم به هیچ وجه خیلی هم حالم خوبه برای اینکه یک هفته بغض داشتم یک هفته پنهون و آشکار اشک ریختم برای اینکه سرما خوردم شدیییییییییییییییییید برای اینکه تازه یه ربعه که به واسطه دو تا بشقاب سوپ داااااااااااااااااغ چشمام و گوشام و بینیم باز شده پس حق دارم خوب باشم الان مگه نه همسرم ، جونم ، نفسم ، دوستت دارم عزیزم ، وقتی امروز صبح پیاده ات کردیم و راه افتادیم چشمام چیزی رو نمیدید.............. قلبم بدجوری میسوخت چون نمیتونستم غم دلم رو برملا کنم چون شاهزاده کوچکم در کنارم بود ، قلب کوچیکش برای بابایی بیقراری میکنه. همنفسم ، میسپارمت به دست صاحبان همان سرزمینی که به سویش رهسپاری . اله...
21 آذر 1391

بدون عنوان

روزها تند و تند میگذرند. زندگی در جریانه همسری در کنارمونه ، احتمالا تا فردا.......... سه شنبه رفتم تهران و با اینکه حسابی سردیم کرده بود و در ضمن فرصتمون کم بود ولی خوش گذشت ، همسری رو سعادت آباد پیاده کردیم و رفتیم تجریش البته این بین ماشینمون هم خراب شد که یک ساعتی وقتمون رو گرفت . همراه الهام و همسرش کلی توی خیابونها گشتیم من برای خودم سه تا بلوز و یک دست بلوز شلوار راحتی گرفتم . یه مقدار هم آجیل و باسلوق و آلو..... در کل خوب بود (برای ما خانمها که همیشه خوبه ولی طفلک همسری ، تقصیر خودشه که وقتی از کارتش استفاده میشه بلافاصله بانک خبرچینی میکنه به گوشیش اس میده ) این روزها درس رو کلا کنار گذاشتم نه اینکه قبلا خیلی بهش ...
18 آذر 1391

دعا کنیم برای مرد کوچک ، علی کوچولوی سه ساله

« بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْکَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الاَْرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ، واَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی، وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ والرَّخاءِ، اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، ...
17 آذر 1391

بدون عنوان

همسری فردا جلسه داره و من هم میخوام همراهش برم تهران . پسری رو میزارم خونه مامانم ، الهام و همسرش(دختر خواهر شوهر) رو با خودم همراه کردم که تنها نباشم . قصد داشتم برم بازار گل و دلی از عزا در بیارم ولی همسری تو شمال کار داره و میگه همون دور و برها باشید که هواش تمیزتره . احتمالا برم تجریش و امام زاده صالح (اگر اشتباه نکرده باشم) تا حالا نرفتم . دوستان عزیز تهرانی اگر اونجا اوضاع هوا زیادی خرابه به من بگید که برنامه هامو ردیف کنم.....
13 آذر 1391

بدون عنوان

خوشحالم بییییییییییییییی نهایت کار دارم زیاااااااااااااااااااااااااااد وقت سر خاروندم ندارم اصلااااااااااااااااااااااااااااا ولی باید حسم رو می نوشتم برای خودم برای دلم همسرم در راهه ...
8 آذر 1391